كتاب حاضر در سه بخش تنظيم شده است. نگارنده در بخش نخست، در سيري تاريخي به آرمان ديرين فلسفه و تبديل شدن آن به علمي متقن اشاره ميكند. از نظر او، اين آرمان در دورة رنسانس نيز بار ديگر جستوجو شد، اما تمام تلاشهاي صورتگرفته، تنها با استوارسازي علوم طبيعي و رياضي منجر گرديد. وي در اين معنا عدم شكلگيري فلسفه در مقام يك علم متقن را ناشي از فقدان محتواي آموزهاي روشن آن قلمداد ميكند و بر اين باور است كه همة علوم، خواه علوم طبيعي يا رياضي، موضوع و روش خاص خود را دارند. نگارنده در بخش ديگر، به نقد فلسفة طبيعتگرا كه خود آن را يگانه فلسفة علمي مينامد، ميكوشد تا همة مسائل فلسفي را به شيوة علم طبيعي دقيق تحليل كند. وي در پايان نيز بر حسب رويكرد پديدهشناختي خود به نقد تاريخيگرايي و فلسفة جهانبيني ميپردازد.