«كا» با لباسي مندرس و كولهپشتي كوچك و يك چوبدستي به دهكدة پوشيده شده از برف ميرسد. مهمانخانهدار به او جا و مكان ميدهد و فرزند مباشر كه به حضور او آگاهي مييابد، برای مجوز ورود به دهكدهاي كه متعلق به قصر است، او را بازخواست ميكند، ولي بعد از ادعاي كا، مبني بر اين كه مساحي است كه به خواست گراف وستوست صاحب قصر در فريدلند، فراخوانده شده است، عذرخواهي ميكند. صبح زيباي زمستاني، كا براي ديدن قصر راهي ميشود. منظرة قصر از دور به نظر ميرسد كه روي هم رفته، انتظارات كار را برآورده كند؛ اما آنچه ميبيند نه قلعهاي قديمي و نه بنايي پرتجمل و نو، بلكه مجموعهاي وسيع، متشكل از تعداد محدودي ساختمان دوطبقه است. اگر نميدانست با يك قصر سروكار دارد، چه بسا آن را با شهري كوچك اشتباه ميگرفت. هرچه نزديكتر ميرفت منظرة قصر او را سرخوردهتر ميكرد. اما حسي مقاومتناپذير، او را به جستوجوي آشنايان تازه برميانگيخت ولي هر آشنايي تازه بر خستگياش ميافزود. كا در اين داستان به سختي ميكوشد كه به راز قصر پي برده، و در اين راه ماجراهاي متعددي براي او پيش ميآيد.