رمان حاضر، ماجراي فراز و نشيبهاي زندگي دختري به نام « سيما انتظاري» است. سيما كه در يك كتابخانة كودكان مربّي شده، با دوستان زيادي آشنا ميشود كه با حزب سروكار دارند. سيما سرانجام، با اصرار وارد حزب شده و با فردي مؤمن به نام «كوروش اماني وارسته» آشنا ميشود. عشقي پاك بين آن دو به وجود ميآيد و ازدواج آنها بر خلاف تصوّرات سيما پيش ميرود. كوروش كه مدّتي مانند برادر با سيما زندگي ميكند، به جبهه رفته و در حالي كه سيما تجربهاي از زندگي مشترك ندارد، با مجروحيت و از دست دادن يك پاي كوروش مواجه ميشود. سيما كه در اين مدّت در مجلّه مشغول به كار است، ضمن مشاهدة اتّفاقات مختلف دربارة دوستان، در ترديد رفتن به كانادا و ماندن در ايران قرار ميگيرد.