پدر و مادر «پيتر» و خواهرش «كيت» ميدانستند كه او دانشآموز يا بچهاي احمق يا تنبل و بيحال نيست و معلمهايي در مدرسه بودند كه به مرور فهميدند در ذهن او همهجور اتفاق جالب ميافتد و خود پيتر هم هرچه بزرگتر ميشد بيشتر ميفهميد كه بقيه نميتوانند ببينند در ذهن آدم چه خبر است و اگر بخواهد ديگران دركش كنند، بهترين راه اين است كه خودش به آنها بگويد. به اين ترتيب شروع كرد به نوشتن بعضي از چيزهايي كه برايش اتفاق ميافتاد. اين اتفاقات وقتي ميافتاد كه او از پنجره به بيرون خيره ميشد يا به پشت دراز ميكشيد و به آسمان نگاه ميكرد. پيتر در بزرگسالي مخترع و داستاننويس شد و آدم خوشبختي از آب درآمد. در اين كتاب برخي از ماجراهاي عجيبي كه در مغز پيتر اتفاق افتادند ميخوانيد. اين ماجراها دقيقا همانطور نوشته شدهاند كه ميخوانيد.