ايوب در جبهه شهيد شده است. وقتي جنازهاش را به خانه ميآورند، ناگهان مردم متوجة عرق زير مشما ميشوند. بعد از معاينة پزشك معلوم ميشود كه او زنده است. اما تركش در سر او گاهي باعث ميشود كه دچار تخيلات عجيبي شود و سلامتي پاهايش را نيز از دست داده است. زن وسواس او «ثريا» روزي كه ايوب به علت تخيلات به او حمله ميكند، او را ترك كرده است و مادر از ايوب پرستاري ميكند. شبي ايوب بيخواب ميشود، مادر به او پيشنهاد ميكند ستارهها را بشمرد و خود به خواب ميرود، زماني كه از خواب بيدار ميشود ايوب را شناور در آب حوض خانه ميبيند. گفتوگوي آنها در اين نمايشنامه به تصوير كشيده شده است.