نمايشنامهي حاضر براساس واقعيت دربارهي زن و شوهري است در شب اول زندگي كه در قفسي شيشهاي در باغ وحش در كنار حيوانات ديگر نظير اسب تك شاخ به سر ميبرند. آنها دربارهي زندگي و رنجهاي آن با يكديگر گفتوگو ميكنند. در بخشي از نمايش آمده است: "مرد: مثل آدمهاي نمايشنامهاي مومنيم كه خوب شخصيتپردازي نشده. سرگردان و معلق. زن: حق با توست ما راهي به جز زندگي كردن نداريم. مرد: ديگه كار از دلداري گذشته. زن: به خاطر لج تمام آدمها كه شده ميمونيم و ...".