«پروانه» در پرورشگاه بزرگ شده بود. وقتي او به سن قانوني رسيد، شخص ناشناسي، كه سرپرستياش را به عهده داشت، از مدير پرورشگاه خواست كه او به طور مستقل زندگي كند. سپس براي او خانهاي در بالاي شهر خريد و او را به آنجا فرستاد. پروانه به خاطر گذشتة تلخي كه داشت، نميتوانست صورت اشخاص را به صورت درازمدت به خاطر بسپارد، بنابراين سعي ميكرد آنها را نقاشي كند و نزد خود نگه دارد. بعد از مدتي جوان جذابي، كه خود را «بهنام» و رانندة آژانس معرفي كرده بود، با او آشنا شد و سعي كرد تا شخصي را كه سرپرستي پروانه را به عهده داشت، بيابد. و اين آغاز ماجراي آنها بود.