رمان حاضر گفتوگويي طولاني بين زني جوان و پدرشوهرش است. شوهر زن، به تازگي از او جدا شده است. پدر شوهر به او ميگويد كه چگونه عشق بزرگش را به دليل اشتباهاتش از دست داده است. در بخشي از داستان ميخوانيد: «چهقدر بايد بگذرد تا آدمي بوي تن كسي را كه دوست داشته از ياد ببرد؟ و چهقدر بايد بگذرد تا بتوان ديگر او را دوست نداشت؟ «حق اشتباه» تركيب بسيار كوچكي از واژهها، بخش كوچكي از يك جمله، اما چه كسي اين حق را به تو خواهد داد؟ چه كسي جز خودت؟»