ديلمي، چاييفروش عمده در يكي از بازارهاي تهران است. ساسان پسر او به آلمان رفته و به خواستة پدر نمايندگي پخش چاي داير كرده است. سينا به همراه نامزد خود، ساناز قرار است به خواستة پدر، به اتريش برود و حين درس خواندن نمايندگي چاي نيز داير كند. اوضاع مملكت نابهسامان است و در شهر حكومت نظامي شاه برقرار شده و بازارها بسته است. جلال، برادرزادة ديلمي از رشت براي تحصيل در رشتة معماري به تهران ميآيد، اما به علت بسته بودن دانشگاهها، به خانة ديلمي ميآيد. او چندماهي، در خانة ديلمي زندگي ميكند. جلال براي مجلهاي مطلب مينويسد و روزها مخفيانه به فعاليتهاي انقلابي مشغول است و تلفنهاي مشكوك و مرموزي به او ميشود. شمسالملوك، همسر ديلمي و سينا احساس نارضايتي ميكنند. محل زندگي او به انباري كه متعلق به مستخدم قبلي آنها بود منتقل ميشود. او روزي مخفيانه دانشجوي شهرستان زخميشده در فعاليت انقلابي را به اتاق خود ميآورد و اين موضوع موجب خشم افراد خانواده ميشود. در اين نمايش نامه ماجراي كشته شدن مظلومانه و بيصداي جلال در يك حكومتنظامي كه خود را فداي يكي از افراد خانواده ميكند، به تصوير كشيده شده است.