داستان تعادل، حكايت مردي است كه ناخواسته از جنگ و بمباران تكه فلزي به نام تركش در بدن خود به خانه ميآورد. اين تكه فلز مانند ميهماني ناخواسته در بدن او جا خوش كرده و با هر حركت و عصبيتي به سمت نخاع مهرة چهارم حركت ميكند. پزشك معالج به او توصيه ميكند كه آرامش خود را حفظ كند. زيرا كوچكترين عدم تعادل و عصبيتي زمينهساز جنبشي مرگبار ميشود، با آرامش و صبر هر پنجقدم را در دو دقيقه بردارد و بيش از ده كلمه حرف نزد. پزشك توصيه ميكند كه بايد پيوند عاطفي بين خود و تكه فلز برقرار كند و آن را كه هديهاي از دشمن است مانند دوستي خودي بپذيرد. مرد سعي ميكند كه تعادلش به نفع تكه فلز به هم نخورد. او و زنش هركدام اين تكه فلز را مانند موجود زندهاي ميبيند و هركدام دنياي متفاوتي را با آن تجربه ميكنند كه در اين داستان به تصوير كشيده شده است. اين مجموعه مشتمل بر داستانهايي در قالب طنزي گزنده با عناوين زير است: از شما چه پنهان، احساس خوشي داشتم، چقدر به هم شبيه بوديم، كنتراست، كافه الكترا و كسي ما را به شام دعوت نميكند.