«رايكا» پس از سالها خدمت در شركت هواپيمايي و پشت سر نهادن مشكلات فراوان، اكنون وقت خويش را صرف پرستاري از همسر بيمار خويش ميكند كه ناگهان «بابك سپهر»، خواستگار و دوست قديم سالها پيش، اين بار با نام مستاجر ويلاي شمال، دوباره قدم در زندگياش گذشته و آرامشش را برهم ميزند. حضور بابك خاطرات گذشته را در ذهن رايكا زنده كرده و او اولين ازدواج عجيب و غيرطبيعياش را به ياد ميآورد كه «حسن» به او قول سفر ماه عسل با كشتي را ميدهد اما آن كشتي به نوعي غيرواقعي بوده و هيچگاه به خشكي نميرسيده است. رايكا بيمار ميشود و كودكش از بين ميرود و پس از بازيافتن سلامت درمييابد همسرش او را ترك كرده و از كشتي بيرون رفته است. زماني كه رايكا سرانجام خشكي را ديده و قدم بر آن ميگذارد در اوج ناباوري درمييابد كه سه سال بر روي آبها بوده است. او به سختي با دنيا آشتي ميكند و در همان زمان بابك قدم در زندگياش ميگذارد. پس از گذشت مدتي و زماني كه علاقۀ آنها به يكديگر بيپايان به نظر ميآيد بابك اعتراف ميكند كه داراي همسر و فرزند است و ميرود كه در استراليا به آنان بپيوندد. اكنون او بازگشته و درست در زماني كه در تلاش است با رايكا ارتباط برقرار كند، همسر رايكا ميميرد. روزي بابك زن را به منزل خويش فراخوانده و از او خواستگاري ميكند و صحبت از يك كشتي زيبا و سفر دريايي ميكند كه خاطرات گذشته را دوباره در ذهن رايكا زنده ميكند.