مدرنيته، يك طرح از پيش تدوين شده نبود، بلكه فرآيندي گسسته بود كه در پي پيشرفتها و شكستها و نيز اشتياقهاي فردي و اشتغالهاي ذوقي و گاه تصادفهاي غيرمنتظره رخ داد. آنچه به عنوان مدرنيته به معني خاص مورد بحث و توجه اهل فن است. همان است كه در فاصلۀ 1880 تا 1913 تحقق يافت. بسياري از اهل نظر و فلاسفه بر اين عقيده بوده و هستند كه مدرنيته به مثابۀ يك نظريه عملا در دهههاي اوليۀ قرن بيستم به پايان رسيد و از آن پس اصول نظريۀ مدرنيته مورد چالش قرار گرفت. عدۀ اندكي كه رهبري فلسفي و علمي جامعۀ اروپايي را در دست داشتند، ميكوشند مدرنيته را از ابعاد مختلف بحث و تحليل كنند، براي آن مباني قايل شدند، به آن جهانبيني دادند و آن را روشمند كردند و پايهاش و بژكتيويته و راسيوناليته و غايتش را اومانيته و ليبراليته دانستند و از آن يك نظام نظري آنچنان شكيل ساختند كه خود به يك ايدئولوژي و پارادايم زندگي تبديل شد و انديشه، انسانيت و تمدن را در آن منحصر كردند. نگارنده در اين كتاب به مدرنيته، نه از لحاظ نظري و فلسفي بلكه از لحاظ تاريخي، و وقايعي كه از رنسانس به بعد در غرب رخ داده ميپردازد تا مخاطب از تلقيهاي انتزاعي در باب مدرنيته فاصله بگيرد و ديد بهتري براي تشخيص آن بيابد.