fiogf49gjkf0d
زماني "ملك جمشيد" در اوج جواني و غرور دستور ميدهد كه نگهبانان، درخت توت خانهي پيرزني را قطع كنند تا پرندگان به جاي نشستن بر روي شاخههاي آن به باغ ملك جوان بيايند، در حالي كه ميوههاي درخت توت تنها منبع درآمد پيرزن بودند. او كه از اين ظلم به سختي دلآزرده شده آهي ميكشد و جمشيد را نفرين ميكند تا به طلسمي گرفتار بشود كه زنده بماند و هميشه عذاب بكشد. چندي بعد ملكجمشيد با درويشي برميخورد كه سيبي به سرخي خون در دست دارد. ملك سيب را از چنگ درويش درآورده، به سرعت ميخورد، غافل از اين كه در اين سيب يك كرم جادو وجود داشته و هر روز كه ميگذرد در دل ملك بزرگتر ميشود تا به يك اژدهاي دو سر تبديل ميشود كه با نفرينش همهچيز را از بين ميبرد. ملك جمشيد درمييابد كه غذاي اين اژدها فقط دل دختران باكره است. بنابراين تا صد شب، هر شب به بهانهي ازدواج، دختري را وارد قصر خويش كرده و بكام اژدها ميفرستد. تا روزي كه نوبت به دختري روستايي با نام "پريناز" ميرسد. او كه دل در گروي عشق پسر چوپاني به نام "مهريار" دارد به هيچروي حاضر به ازدواج با ملك جوان نميشود. ملك به خشم آمده دستور ميدهد آن دو را در ديواري زندهبهگور كنند. تنها راه خلاصي آنها از اين ديوار اين است كه يك دوره بگذرد و صدبار ماه بگيرد. در صدمين بار، در فاصلهي بين گرفتگي ماه و روشنايياش، اين دو جوان آزاد ميشوند و بايد راه هندوستان را درپيش گرفته و در معبدي "دشنهي آبگينه" را به دست آورند و به وسيلهي آن طلسم را باطل كنند. در تمام اين مدت آن دو حق ندارند حتي براي لحظهاي يكديگر را لمس كنند. دو جوان به كمك اسب استثنايي خويش، به سرعت به سرزمين هندوستان ميرسند اما دختر چهلگيس كه در معبد مورد نظر زنداني است آنها را آگاه ميكند كه دشنه ديگر در اين محل نيست و بايد در پي آن به بالاي كوه قاف و نزد استاد آهنگر بروند. دو جوان با وجود تنگي وقت، با كمك و راهنمايي اسب استثنايي، خود را به آهنگر ميرسانند و آنجاست كه درمييابند "دشنه" در حقيقت، "گويي بلورين" است. اما دريغا به محض اين كه مراسم آغاز ميشود و آنها بايد اوراد را بخوانند، ماه شروع به نورافشاني كرده و طلسم، آن دو دوباره به درون ديوار منتقل ميكند؛ تا دوره و سدهي ديگري بگذرد و شايد اين بار آنها موفق شوند.