اين كتاب، داستان بازيكن بيسبالي است كه پس از آن كه احساس ميكند دليلي براي زندگي ندارد، تصميم ميگيرد به زادگاه خود برگشته و در خانهي مادر متوفياش به زندگي خود خاتمه دهد. در راه به علت مصرف زياد مشروبات الكلي از جاده منحرف شده و با كاميوني تصادف ميكند. دقايقي بعد پياده راه خود را پيش ميگيرد و بالاخره به خانهي مورد نظر ميرسد. خانه، پاك و تميز و مادر در انتظار اوست. ولي يك روز تمام را با مادرش ميگذراند و به حقايقي كه در زندگياش هميشه مسكوت مانده بود واقف ميشود. اما تمام روز اين سوال ذهنش را به خود مشغول ميكند كه: "مگر مادر نمرده بود؟..." و...