در كتاب حاضر، گوشهي بسيار كوچكي از نابسامانيهاي امروز جوامع بشر در قالب داستان بيان ميشود؛ دختري به نام "شهلا" به خواست پدر از ازدواج با فرد مورد علاقهاش ـ "حميد" ـ منصرف ميشود و با پسري به نام "جمشيد" ازدواج ميكند. پس از چندي طي اتفاقاتي از جمشيد جدا ميشود و اين بار برخلاف خواست پدر با حميد ازدواج ميكند. اين امر سبب ميشود پدرش او را از خانه بيرون كند. اما او از ازدواج با حميد راضي است، تا اين كه شخصي به نام "بهروز" كه از سالها پيش به شهلا علاقمند بوده است، وارد زندگي آنها شده و مشكلاتي را برايشان به وجود ميآورد.