در اين داستان، شخصي به نام "شاه سونگور" قصد دارد تا دخترش، "ساميليا"، را به همسري شاهزادهاي از سرزمين ديگر درآورد. اما در روز ازدواج آندو، جوان ديگري از راه ميرسد كه با دختر شاه سونگور بزرگ شده است. آنها با يكديگر عهد بستهاند كه با هم ازدواج كنند. شاه سونگور پس از اين اتفاق بر سر دوراهي مانده و مردد است تا كدام يك از خواستگارها را انتخاب كند. او براي جلوگيري از جنگ تصميم ميگيرد خود را بكشد. جنگ درميگيرد اما....