در اين داستان كه با موضوعي فلسفي نگاشته شده، جواني با نام "كانديد" كه در كاخ يك بارون، تربيت شده، زندگي خوبي را در كنار مربي خود، دكتر "پانگلوس"، ميگذراند. كانديد از او ميآموزد كه دنيا يكسره نيك است. چرا كه هر ملتي به گونهاي اجتنابناپذير، به بهترين نتيجهي ممكن ميانجامد. تا اين كه روزي صاحب كاخ، كانديد را در حال عشقبازي با دخترش، "كونه گوند" ميبيند و به همين علت، كانديد را از كاخ بيرون مياندازد. كانديد پس از آن آوارهي مرز و بومهايي ميشود و همهجا شاهد آن است كه بدي به طرزي ددمنشانه بر نيكي ميچربد و اين درست برخلاف آموزههاي پانگلوس است.