,"اين كتاب، كه «اوّلين رمان كلاسيك بعد از جنگ» ناميده شده، بازگوكنندة مضاميني است كه فاجعة قرن بيستم را به بار آوردهاند. قهرمان داستان شخصي است به نام «موسور». او مادرش را به سراي سالمندان ميسپارد و در سال آخر زندگي مادرش، حتّي براي يكبار نيز به عيادتش نميرود. مادر پيرش از دنيا ميرود. با او تماس ميگيرند و از مرگ مادرش خبر ميدهند. موسور با خونسردي به ايستگاه قطار ميرود، بليت تهيه ميكند و به آسايشگاه ميرود؛ جنازة مادر را تحويل گرفته و دفن ميكند. او هيچ غمي به دل ندارد. پس از چندي در سواحل مديترانه فرد عربي را بدون هيچ دليل موجّهي ميكشد. او را به دادگاه ميكشانند. در دادگاه كاملا خونسرد است. با همان خونسردي، خود را براي مرگ آماده ميكند. او نسبت به اطرافيان و اتّفاقات پيرامونش هيچ واكنشي نشان نميدهد. موسور مردي است كه گمنام و بيهدف زندگي ميكند و ميگويد: «اگر مرا توي يك تنة خشكيدة درخت بگذارند تا زندگي كنم و مشغلهاي نداشته باشم، جز اين كه كلّ آسمان را از بالاي سرم تماشا كنم، كمكم عادت ميكنم.»"