رمان حاضر، به شكل نمادين، دربارة عشقي خالص و از زبان گل رز روايت ميشود. «عرفان»، جواني محجوب است كه در كار نقشهكشي فرش فعّاليت ميكند و خواهري به نام «بهار» و برادري به نام «بابك» دارد. عرفان، عاشق دوست بهار، «رز» است و هرگز عشق خود را بيان نكرده است. امّا اين بار، گل رزي از باغچة خانه ميچيند، تا به واسطة بهار به رز هديه دهد. با اين كار، احساس عميقي بين رز و عرفان به وجود ميآيد. شبي، رز با ماشين خود با فردي تصادف ميكند و فرار ميكند. پس از مدّتي، متوجّه ميشود كه به عرفان زده و او در بيمارستان بستري است. اين حادثه، رازهايي از خانوادهها و ارتباطات گذشته را آشكار كرده و عرفان را در ترديد عشق خود نسبت به رز قرار ميدهد.