داستان حاضر ماجراي «نيکلا» پسر گوشهگير و خجالتي است که هيچ دوستي ندارد و به خاطر تربيت خانوادگياش هميشه دور از جمع بوده و تحت کنترل شديد پدر و مادرش است. نيکلا هميشه در تخيلاتش زندگي ميکند. مشکل از وقتي شروع ميشود که نيکلا بايد به همراه ساير دانشآموزان براي آموزش اسکي مدت دو هفته به کلبهاي در کوهستان برود. نيکلا از بودن در جمع هراسان است، ولي خانوادهاش نميتوانند خانم معلّم را براي نرفتن او راضي کنند. برخلاف بقيه بچّهها که با اتوبوس مدرسه به کوهستان ميروند، نيکلا همراه پدرش با اتومبيل شخصي به آنجا ميرود. پدر برميگردد و لوازم نيکلا در اتومبيل جا ميماند. بدشانسي نيکلا از همين جا آغاز ميشود. در اين زمان در دهکدة نزديک محل اقامت آنها پسربچهاي گم ميشود که نيکلا در تخيلاتش و به خاطر پس زمينههاي ذهنياش آن را به قاچاقچيان اعضاي بدن ربط ميدهد و سعي ميکند ماجرا را به کمک فردي به نام «هدکان» حل کند. تخيلات نيکلا براي ديگران دردسرساز ميشود و ساليان سال براي او چون کابوسي باقي ميماند.