در اين داستان "روزبه" دانشجوي دانشگاه تهران، با دختري فراري در پارك آشنا ميشود و ميان اين دو رابطهاي عاطفي شكل ميگيرد. دختر براي نزديكي بيشتر به روزبه وارد فعاليتهاي دانشجويي ميشود و طي عملياتي دستگير شده مدتي را در زندان ميگذراند. او پس از رهايي از زندان ازدواج ميكند و به شيراز ميرود. روزبه كه تصور ميكند او مرده يا كشته شده به جست و جوي سنگ قبر او در گورستانها برميآيد. و به همين دليل از گرفتن بورس تحصيلي خودداري ميكند؛ زيرا خود را در مرگ او مقصر ميداند؛ اما بعد از گذشت دو سال آن دو همديگر را ميبينند و رابطه خود را يكبار ديگر مرور ميكنند. در اين مرور نقش هر يك در زندگي ديگري مشخص ميشود.