«واسيلي آندره ايچ پرخونف» تاجري از صنف دوم در دهة هفتاد است و «نيكيتا» برده و خدمتكار او كه سالهاي زندگي خود را در رنج و ناخوشي نزد اربابان مختلف گذرانده است. نيكتيا كه فردي ميخواره بوده در سهشنبة اعتراف، سوگند ياد كرده كه ديگر ميخوارگي نكند و همچنان بر عهد خود پايبند مانده است. روز بعد از عيد زمستاني و جشن «نيكلاي قديس» در كليسا، واسيلي آندره ايچ به همراه نيكيتا براي معماي پرسود جنگل «كريشكيفو» راهي ميشوند؛ اما گرفتار بارش بيش از اندازة برف ميشوند. بعد از تقلاي زياد براي زنده ماندن، واسيلي آندره ايچ سوار بر اسب راهي مسير نامعلومي ميشود و نيكيتا در كنار سورتمه مانده و خود را آمادة مرگ ميكند و هر دو در حالي منتظر سرنوشت نامعلوم خود هستند كه واسيلي آندره ايچ در وحشت و ترس از مرگ به سر ميبرد، در حالي كه نيكيتا درآرامش خود را تسليم سرنوشت كرده است.