داستان از زبان مردي معلم، خسته، تقريبا نگران و منزوي روايت ميشود كه به شكلي اتفاقي درگير ماجرايي پليسي ميشود. اين ماجرا ذهن او را درگير خود ميكند و او را كمي از پيلة تنهايي خودخواستهاش بيرون ميكشد. مرد در موقعيتهاي گوناگوني كه برايش پيش ميآيد دلمشغوليها و نگرانيهاي اجتماعي و شخصي خانوادگياش را به شيوة خود دنبال ميكند و در خيال خود با همسرش، كاووسي كه باردار است صحبت ميكند. داستان داراي سي و دو فصل است كه هر فصل عنوانهاي خاص خود را دارد كه ميتوان به اين اموارد اشاره كرد: آدامس موزي، جررنان پير، اميدوارم بار ان نبارد، طالبان، ميشه باهام بياي تو، ساية عنكبوت، رو درتون نقاشي كشيدن آقا، هاپو، توت قرمز، شترمرغها، آبدارخانه، ميدوني ساعت چنده، زايندهرود كه يك روز زنده بود و... در بخشي از داستان ميخوانيم: .... تنهايي، اگرچه اين مدت آروزي اين را داشتم كه مدتي تنها باشم، اما اين تنهايي فقط وقتي برايم شيرين بود كه با طاووس قهر بودم، توي انباري ساعتها در تنهايي مينشستم و سيگار ميكشيدم، اما صداي شير آب ميآمد. صداي ظرف شستن طاووس يا ماشين لباسشويي كه هوار ميكشيد يا نعرة جاروبرقي... آنشب كه طاووس خانه نبود، فهميدم از تنهايي ميترسم».