مرد از زماني كه به «نيوجرزي» آمده بود، زندگي خانوادگي و حرفهاي پرمشغلهاي را گذرانده بود. او سه همسر اختيار كرده و همه به طلاق منجر شده بودند. او ساليان سال پيدرپي در بيمارستان بستري بوده و در اواخر عمر فردي بيمار و خشمگين شده بود و نااميدياش را بر سر عزيزانش خالي ميكرد. مرد ديگر قادر نبود خود را از بيماري كشندهاش نجات دهد. او در جدال با خود، فكر ميكرد كه آيا ميتواند با آگاهي از تمام چيزهايي كه پشت سر گذاشته دست بكشد يا نه. او خود را پدري ناموفق، برادري حسود و شوهري رياكار تصور ميكرد و ديگر اميدي به زندگي نداشت و چيزهايي را كه دربارة مرگ شنيده بود، در قياس با يورش گريزناپذير مرگ هيچ ميانگاشت كه سرانجام خود را تسليم مرگ كرد و زندگي را با تمام پيچ و خمهايش پشتسر گذاشت.