«دربيبي» ژابلي صبح زود راهي شهر ميشود. او براي هيچ كاري عجله ندارد، حرص پول ندارد، امروز حالش بد است و با اتوبوسي به شهر، نزد خانم دكتر ميرود. در اتوبوس، زبيده گداي معروف را ميبيند. زندگي او حسرتي ندارد، اما دربيبي چشمش به دو پسربچة تپل او ميافتد و داغ دلش تازه ميشود. نگاهش بياختيار به سوي پسران مشتقي ميافتد و حسرت ميخورد. او پيش خود ميگويد كه حتما تقديرش اين است كه اين طور بيپشت و پناه باشد، عادت كرده تك و تنها برود، بيايد و گليم خود را از آب بيرون بكشد. او دلتنگ است و سايههاي محوي از مادرش كه زود از دست رفت، از پدرش كه غيب شد، از برادرش كه به كوه زد و از سالكي كه ناگهان سر و كلهاش پيدا شد و او را به كوچ كشاند در ذهن دارد. در اين كتاب داستانهايي با عنوانهاي كلاغ هندي، ايستگاه زرد، خاله مومي، همة روزهاي خدا، دوري ديگر و... به نگارش درآمده است.