قطار پيش ميرود، دختر به ياد روزي ميافتد كه عطا، او را براي ديدن فاميل پدرياش به اهواز ميبرد. او بعد از پانزده سال با غريزة گذشتهپرست خود به سوي سراوان در حركت است. او به ميهمانسراي سعادت ميرسد. زلزلهاي چهرة شهر را تغيير داده است. به زعم عطا دختر آمده است تا از رازي سر درآورد كه عطا مدتها در سينه نگه داشته است. اكنون كه عطا مريض و رو به مرگ است، به او ميگويد كه پدر دختر، نه در سراوان بلكه سالها پيش در جادههاي همين اطراف دركوهبنان در گردنة كوه سرخ كشته شده و حكمت، رد قاتل را تا زرند زده است. عطا نميداند كه تاريخ گفته شده توسط او با هيچ تاريخي نميخواند. اما آنچه مهم است اين كه دخترك را هيچكدام از بهانهها به زادگاهش نكشانده است. او به قصد رفتن به جنگل پنير به آنجا برگشته است.