ايوان واسيليويچ درجواني عاشق دختري موقر و زيبا به نام وارينكا بود. ايوان پسري خوشرو و پولدار بود و به مجالس رقص و شبنشيني علاقه داشت. در مجلس رقصي كه در يك تالاربزرگ مجلل برگزار شده بود، ايوان به همراه وارينكا رقصيد و همه او را تحسين كردند. فرداي آن روز ايوان در صف سربازان، مردي را كه تا كمر عريان شده و دستهاي او به تفنگهاي دو سرباز بسته شده بود، ديد. ايوان متاثر از اين رويداد، ناگهان پدر وارينكا را ديد كه سرهنگ سرشناسي بود. او به صورت مرد بسته شده سيلي محكمي زد. وقتي ايوان اين صحنه را ديد احساس تنفر از اين عمل ظالمانة سرهنگ به او دست داد و به همين خاطر او از ورود به ارتش چشمپوشي كرد و از آن روز به بعد، ديدن وارينكا با صحنة شكنجة مرد و عمل سرهنگ تداعي شد. در اين كتاب چندين داستان كوتاه از آثار تولستوي به همراه زندگي ادبي و آثار او به نگارش آمده است.