پلاگيا، زني ميانسال است كه زندگي خود را در فقر گذرانده و از سكوت و خاموشي رنج برده و سرانجام متقاعد شده است كه زندگي جز اين نميتواند باشد. شوهرش كارگر دائمالخمري است كه سالها او را كتك زده است. زن پس از مرگ شوهر، با تنها پسرش پاول زندگي ميكند. پاول، كارگري جوان و باهوش و علاقمند به كتاب است كه بعدها به انقلابيون ميپيوندد. بعد از مرگ پدر، پاول كتابهاي ممنوعهاي را به خانه ميبرد و دوستان همقطارش را كه همگي معتقد به اهداف انقلابند، به خانه دعوت ميكند. در ابتدا پلاگيا از بحث و جدل آنها هيچ سردرنميآورد، ولي چيزي نميگذرد كه ميل به آزادي را در خود احساس ميكند و پي ميبرد كه حق حياتي هم ميتواند داشته باشد. او روز به روز با افكار و آرزوهاي پسرش و رفقاي او مشاركت بيشتري ميكند، وقتي پاول به طور غيابي، محكوم و تبعيد ميشود، مادرش در فعاليتهاي مخفي كه وي براي نجات مردم ميكرد، ادامه ميدهد. پلاگيا، كماكان از جانب پليس تحت تعقيب است و سرانجام در عرصة نبرد و در كنار همرديفانش، دشنام ميخورد و زير لگد ميافتد و بعد هم قرباني ميشود.