هوربرت فاول به جرم قتل همسرش در زندان به سر ميبرد. فاول فروشنده تخم گياه بود و با همسرش دوريس زندگي ميكرد. دوريس زن بذلهگو و وراج بود و هميشه از اين كه فاول زياد نميخنديد، او را مسخره ميكرد. فاول براي فرار از موقعيت، خود را با پرندههايي كه از آنها نگهداري ميكرد، مشغول مينمود تا اين كه مستاجر آنها، مردي كه قبلا پليس بود و او نيز چون دوريس بذلهگو و وراج بود، با دوريس طرح دوستي ميريزد. فاول كه اميدوار است دوريس با آن مستاجر براي هميشه زندگي او را ترك كند، ناباورانه ميشنود كه دوريس به او ميگويد كه نميخواهد به عشقش خيانت كند و فاول را ترك گويد. اميد فاول به رهايي از دست دوريس از بين ميرود و فاول براي خلاصي از دست دوريس، او را به قتل ميرساند. ويلفرد مورگنهال، وكيل تخسيري فاول با وجود آگاهي از قاتل بودن فاول براي تبرئة او نقشهاي ميكشد. در اين كتاب دو نمايشنامة ديگر با عنوانهاي، زنان در جنگ و «اين قفس شكستني است» به تصوير كشيده شده است.