در آفتاب ظهر شلمچه، خاکریز زیر آتش پراکندة عراقیها است و اصغر و جلیل شوخ طبع به سنگر هلالی شکل پناه میبرند. اصغر در حال نوشتن نامهای به مادر خود است که از خواهر کامران برای او خواستگاری کند. در همین حین جلیل وارد سنگر میشود، در گوش او مورچهای رفته است که او را بسیار بیقرار کرده است. نامه از دست اصغر رها میشود و برای کمک به جلیل میشتابد. اصغر جلیل را با موتور بعد از گذشتن از کانال ماهی و منطقة دفاعی که به تازگی از چنگ دشمن بیرون آورده شده بود، به بهداری میرساند. تلاشهای دکتر برای بیرون راندن مورچه بینتیجه میماند و آنها به سوی سنگر برمیگردند و عدّهای را جمع شده، در دور سنگر میبیند. همه فکر میکنند شهيد شدهاند، امّا با دیدن آنها فریاد شادی میزنند و مورچة سرباز که مسئول دور کردن آنها از سنگر بود، از گوش جلیل با کمک اصغر بیرون میآید، امّا خبری از کامران و نامة رها شده اصغر نیست.