اين رمان، روايت زندگي آدمهايي است كه تنهايي، عشق، فراموشي و مرگ وجه مشترك زندگي آنهاست. روژيار و ابراهيم زمان دفن خانوادههايشان كه بر اثر بمباران شيميايي در سردشت كشته شده بودند، با هم آشنا ميشوند. آنها عزيزان خود را دفن ميكنند و ابراهيم برادر خود رسول را كه 26 ساله و ليسانسة فلسفه است، با دستان خود خاك ميكند. روژيار و ابراهيم با هم ازدواج ميكنند و به تهران ميآيند. آنها در طول ده سال زندگي مشترك هرگز مروري بر خاطرات گذشتة خود در سردشت ندارند و گذشته به ظاهر فراموش شده است. اما در طي حوادثي ابراهيم در نقش رسول وارد زندگي «جورا» دختر دوست روژيار، به نام فريبا شده و در تصادفي كه براي ابراهيم و حورا، زمان رفتن به شمال در برف سنگين رخ ميدهد، حقايق آشكار ميشود و گذشتة به ظاهر فراموششدة افرادي از جمله ريبوار، برادر ژوريار و ابراهيم و همچنين فريبا و خود روژيار دوباره ظاهر ميشود.