«سونيا» و «دانيال»، فرزندشان «ماريا» را با قطع اميد پزشكان از معالجة او، به خانه آورده بودند. بعد از 12 سال انتظار براي داشتن فرزند، حالا هفت سال بود كه ماريا را داشتند، آن هم بعد از نذري كه براي حضرت ابوالفضل (ع) كرده بودند. آنها مسيحي هستند، حالا به خاطر بيماري لاعلاج دخترشان، ميدانند چه بايد بكنند. دانيال نااميد است، اما آن شب سونيا بعد از خوابيدن او و فرزندش مقابل پيكر مصلوب مسيح مينشيند و شفاي دخترش را از خدا و حضرتش ميخواهد. صبح صداي خنده و بازي دختر و همسرش را از حياط ميشنود و روي دفتر ماريا خط او را ميبيند كه نوشته است: آن مرد آمد. آن مرد با اسب آمد. آن مرد بيدست آمد... كتاب حاضر مشتمل بر داستانهاي كوتاهي تحت عنوان عاشقي به وقت كتيبهها، يك نسخه براي شيدايي، بلاهت شرقي، اين روزها چه رنگياند؟ و... است. داستان ذكر شده «رنگينكمان ميان مشقهاي بارانخورده» نام دارد.