يلدا دانشجوي ترم چهارم در رشتة مهندسي مكانيك دانشگاه تبريز و دختر استاد همت، استاد زبان انگليسي يكي از دانشگاههاي تهران بود. او در طول بيست سال زندگي تحت حمايت و محبت افراطي پدر و مادر به دختري حساس و شكننده و كمي مغرور تبديل شده بود، در حالي كه علاقهاي نسبت به مسعود، پسرعمهاش احساس ميكرد، در اثر گفتههاي پدر احساس خود را ابراز نكرد و با مهدي، پزشكي كه در استراليا تحصيل كرده بود، نامزد شد. مهدي او را دوست داشت، اما يلدا احساس ثابتي نسبت به او نداشت و در ناباوري گنگ و در چالش رواني و مقايسهاي كذايي ميان مسعود و مهدي سرگردان بود. گاه خود را در قلة بلند خوشبختي و كاميابي مييافت و گاه تا ته درة پشيماني پيش ميرفت. با شنيدن هر كلمة نه، بهترين روزهاي زندگيش را به خاطر هيچ و پوچ برخود و مهدي سخت ميگرفت. براي در امان بودن از شر مشكلات و سختيها به سنگر شعر كه بهترين پناهگاه براي روح حساس او بود ميخزيد او اين دفاع را تا مدتها ادامه داد تا زماني كه ديگر توانست با مشكلات روبهرو شود و در صدد حل آن برآيد.