پدر حاجآقا ديبا يكي از متدينين تهران بود كه به همراه دوستش حاجآقا پويا در برگزاري مراسم مذهبي و بر عهده گرفتن مخارج اين مراسم، همچنين راهاندازي دستههاي سينهزني در ايام محرم شركت داشت. پس از چندي حاجآقا ديبا فوت ميكند و حاجآقا پويا، كه خود فرزندي ندارد، وصيتنامة خود را نزد حاجآقا ديبا ميگذارد. حاجآقا ديبا پس از گرفتن وصيتنامه مدام وسوسه ميشود تا ببيند كه در وصيتنامه چه مطالبي نوشته شده است، اما هربار از وسوسههاي نفساني خود چشمپوشي ميكند. تا اين كه روزي به او خبر ميدهند كه حاجآقا پويا دچار حملة قلبي شده است. حاج آقا ديبا براي رساندن دوست پدر به بيمارستان تعلل ميكند و همان نيروي وسوسهگر اين بار دوباره او را به خواندن وصيتنامه تشويق ميكند. خواندن وصيتنامه باعث ميشود تا حاجآقا پويا تا رسيدن به بيمارستان فوت كند. حاجآقا ديبا درمييابد كه حاجآقا پويا حجرهاي در بازار را به نام او كرده است. اما او همواره خود را عامل مرگ حاجآقا پويا ميداند. سرانجام نيز با همسر وي پيمان همسري ميبندد.