پيرمرد هر روز صبح به قبرستاني ميآيد، كبكش را ميچرخاند، و با او گپ ميزند. بعد ميرود به قهوهخانه و چايش را نميخورد، انتظار ميكشد تا كبكش مستانه بخواند و او خوشحال چايش را بخورد و تا شب مينشيند. چايش يخ ميشود، ولي كبكش نميخواند و شب باز در دنياي كوچك و دودزدهاش، در سراي قديمي گم ميشود و تا صبح همانجا ميماند. روز آخر پيرمرد قدم برميدارد، مثل هر روز به قهوهخانه ميرود شايد به اين اميد كه كبكش مست شده باشد و آواز بخواند. صداي خواندن كبكي از دور ميآيد، ولي كبك پيرمرد در قفس آرام است، گويی هيچ صدايي نميشود، گوشهاي پيرمرد هم سنگين شده، او هم ديگر براي هميشه آرميده است. كتاب «تو هيچ گپ نزن» نوشتة محمدحسين محمدي، اهل افغانستان است كه به زبان افغاني نوشته شده و مشتمل بر داستانهايي به نامهاي آوازش، كبك مست، پروانهها و چادرهاي سفيد، وطن، رانا، حلپي، هشت نفر بوديم ما كه پاي نداشتيم و مزة آفتاب است.