سالار پسري پانزدهساله، عاشق ماركوپولو بود و مانند پيري باتجربه و مهربان درسهايي را كه از بزرگان ياد ميگرفت براي جنيفر و ديگر دوستان ميگفت تا آنها هم با اطلاعات روز به پختگي برسند. مدتي كه سالار با خود فكر ميكرد ديگر از دوران قصههاي خوب مانند حسنكچل، بزبزقندي و كدوپيرزن و... گذشته و از حضور در جمع بزرگان خانواده ديگر خبري نيست. به همين دليل، او قصههاي ماركوپولو را ميخواند. تا اين كه پدر كه ارتشي بود، براي ماموريت به يكي از شهرهاي كويري دورافتاده فرستاده شد و سالار هم به حكم جبر و براي كسب تجربه همراه او رفت، سالار ضمن نامهنگاري با جنيفر، دوست شهري خود به تفاوت زندگي شهري و كويري پرداخت. او زندگي در كوير را به زنداني تشبيه كرد كه زندانبان آن خود طبيعت است و درآمد مردم بيشتر از راه كالاهاي قاچاق تامين ميشود و تنها قشنگي كوير شبهاي پرستاره و سكوت زيباي آن است. در اين كتاب ضمن نامهنگاري سالار با جنيفر و همچنين خاطرات آنها، به مفاهيم انساني و جهاني نيز اشارتي شده است.