راوي از پدرش ميگويد كه از ايران مهاجرت كرده، با اين كه عاشق ايران و ايراني بوده است. او پس از كودتا و جنگ به شبهقاره كوچ كرده است و هرجا يك ايراني ميديده، او را به خانهاش يا هتلي دعوت و برايش هديهاي تهيه ميكرده و از او ميخواسته كه دربارة ايران بگويد. راوي اكنون كه بزرگشده، نميداند چگونه دربارة پدر قضاوت كند. از طرفي او را دوست دارد و از طرف ديگر بسياري از كردار، پندار و گفتار او به نظرش اشتباه ميآيد. پدرش خانه، تجارتخانه و زندگي را رها كرد و در ديار غربت سرگردان زيست. شبهاي جمعه دعاي كميل ميخواند ولي در عين حال از متدينين بدگويي ميكرده فحش ميداد. راوي در اين كتاب در حين روايت از پدر، داستان كسان ديگري را در اين كتاب نقل ميكند.