سليمان، صاحب يك گلفروشي در تهران و برزگان، صاحب گلفروشي و پرورش زنبور عسل در شمال، هر دو، دوستان صميمي و قديمي بودند. فرزندان آنها شهاب و گلي، بعد از يك ماجراي عشقي با هم ازدواج ميكنند. شهاب بعد از ازدواج به شمال ميرود و در كار پرورش گل و زنبور عسل به برزگان كمك ميكند، برزگان بر اثر يك بيماري كمي ضعيف ميشود و كارها را به دست شهاب ميسپرد. شهاب رفتهرفته رفتارش تغيير ميكند. نسبت به گلي پرخاشگر، بهانهجو و بيتوجه ميشود. روياي پولدار شدن دست از سرش برنميدارد. بنابراين بيماري بزرگان برايش فرصت خوبي است. غافل از اين كه آن سوي زندگياش يعني عشقش، گلي را از خود دور ميكند. رفتارهاي او موجب ماجراهاي ديگري ميشود كه در ادامة اين داستان آمده است.