«نوذر»، مردي حدودا پنجا ساله، و همسرش «فرح» دو پسر به نام «رامين» و «سيامك» و يك دختر به نام «مانا» داشتند. تمام فرزندان آنها سروسامان گرفته بودند. فرح تصميم گرفته بود كه با نوذر صحبت كند و از او بخواهد كه به او آزادي دهد و اين آزادي به معناي طلاق بود. آن شب نوذر و فرح به مدت طولاني بحث كردند، اما فرح فقط طلاق ميخواست، چون تصور ميكرد با طلاق به آزادي فردي ميرسد. نوذر از اين موضوع بسيار ناراحت بود، زيرا اطمينان داشت در قبال همسرش كوتاهي نكرده است. چند روز از اين موضوع ميگذشت كه نوذر به علت نامعلومي از دنيا رفت. با مرگ نوذر گويي فرح به آزادي رسيده بود و راهي سفري شد كه هيچكس از مكان آن اطلاعي نداشت. در اين مسير فرح با واقعيتهايي روبهرو ميشود كه زندگي او را تغيير ميدهد. داستان از زبان سومشخص روايت ميشود.