«صنوبر ديلمي» استاد دانشگاه است و اين روزها نامهاي از ادارة ارشاد گيلان برايش رسيده و طي آن به نخستين همايش ديلمانشناسي به ديلمان دعوت شده است. اين دعوتنامه كه به دستش رسيد، خوشحال شد، اما بعد از آن حس عجيبي داشت، بعد از مدتها ميخواست بنويسد، دربارة ديلمان و پدرش، مدام با خود كلنجار ميرفت. سوالهاي زيادي داشت كه ميخواست از دايي و زندايي، كه او را بزرگ كرده بودند، بپرسد. او حرفهايي را كه دربارة پدرش ميزدند، ميشنيد. دلش ميخواست فقط دايي بنشيند و هرچه كه دربارة پدرش ميداند تعريف كند. ميخواست بداند آيا گفتههاي زندايي حقيقت دارد؟ آيا پدر با دستهاي خود گلوي زن دومش را آنقدر فشار داد تا خفه شود؟ اما دايي هرگز چيزي نميگفت، نه اين كه نخواسته باشد چيزي را پنهان كند، چون نميخواست. داستان زندگي صنوبر و جواب سوالهايش، هستة اصلي داستان را شكل ميدهد.