مادرم «نقره»، در گذشته سه روز تمام درد كشيده بود، اما او از اين دردها، چيزی در خاطر نداشت. تنها درد او درد نبود مردي به نام «ازمري» بود. او با ازمري بدون مراسم رسمي خواستگاري و اطلاع بزرگترها ازدواج كرده بود و من، «اقليما» دختر آن دو، هستم. مادرم به خاطر اين ازدواج، كتك مفصلي در خانة پدرياش خورده و با تني زخمي و خونمرده بازگشته بود. اما طي اتفاقاتي بين مادر و ازمري، جدايي ميافتد و حالا من بايد به سراغ او ميرفتم و از گذشته و حال او آگاه ميشدم.