«ميلاد» براي آوردن «چيچي» ـ گربة پسرعمويش «حسام» ـ به بالاي درخت گيلاس ميرود، اما از بالاي درخت ميافتد و به كما ميرود. او با چشمان بسته همهچيز را ميبيند و روحش آزادانه در گردش است. او مادر، پدر، و برادر دوقلويش «ميكاييل» را ميبيند. او كه نميداند در چه وضعيتي قرار دارد، سعي ميكند با اطرافيانش حرف بزند، اما تنها اوست كه همه را ميبيند؛ در حالي كه هيچكس او را نميبيند. تا اين كه سرانجام ميلاد ميميرد و روحش به پرواز درميآيد.