«پنجرة پيامبر» روايت جواني است كه در آستانة 20 سالگي فشارهاي دروني و بيروني، مقاومتش را درهم شكسته است. او با آمدن كنار پنجره به اين فكر ميكند كه درس خواندن، كار زياد، دوستهاي بيشمار و پول زياد و نه هيچچيز ديگر گرهي از كارش نگشوده است. او همواره لحظاتي از خاطرات گذشتة خود را به ياد ميآورد. اما در پايان با صداي بلند به خود ميگويد: «در دنيايي كه مردة تروتسكي و ماركس و فرويد، پيامبر لقب ميگيرد آيا زندة پنجرهاي كه با حرفهايي از جنس سكوت، انساني تمام تحير را از عبث به بعث و از پوچ به كوچ رهنمون ميشود نميتواند يك پيامبر باشد؟ اكنون تو پيامبر مني. پيامبر من آسماني نيست. زميني است. از زمين هيچگاه به آسمان نرفته است. هيچگاه از آسمان و آسمان رفتن چيزي به ما نميگويد ولي هميشه رو به آسمان است و آسمان را نشان ميدهد. پيامبري است كه به ما گشوده ميشود، با ما گشوده ميشود و با ما نيز بسته ميشود».