«الهه» براي نجات پسرش «دني» از تنهايي و افسردگي در خارج از كشور، به او ميپيوندد. دوستان او خبرهاي دلهرهآور و ترسناكي دربارة او به مادرش داده بودند. اما الهه بعد از رسيدن به آنجا، هرگز دوستانش را نميبيند و دني نيز هميشه از جواب دادن در خصوص آنها طفره ميرود. الهه در آنجا با زني به نام «شادان» آشنا ميشود كه همسرش را با داشتن دختري به نام «شادي» ترك كرده بود. الهه و شادان گاهي با هم رفت و آمد ميكنند. يك بار الهه به خاطر دير آمدن دني و خبر گرفتن از حال او، از «سليم» كه مردي حدودا پنجاه ساله بود و در يك آژانس تاكسيراني نزديك محلشان كار ميكرد، كمك خواست. طي رفت و آمدهايي كه رخ داد، سليم با وجود داشتن همسر، به الهه علاقهمند ميشود و از او درخواست ميكند تا براي هميشه كنارش بماند. و شادي نيز بعد از مدتي به دني علاقهمند ميشود و به او ابراز علاقه ميكند. بعد از آن مسير زندگي آنها دستخوش تغييراتي ميشود.