«صادق» و همسرش «سحر» و فرزندشان «شبنم» در خواب بودند. صادق در خواب ميديد كه «باران ميبارد و همه خوابند، اما او با بيدار شدن و پوشيدن لباس به خيابان ميرود. مسافركشي او را سوار ميكند، اما بر سر سردي هوا و بارش باران، با هم بحث ميكنند و صادق پياده ميشود. بعد از آن صورتش را به سمت آسمان ميبرد و چند قطره باران چهرهاش را ميپوشاند. كمكم هوا روشن ميشود و او با خريد نان سنگك به خانه برميگردد». اما صادق هنوز خواب است. همسرش بالاي سر او ميرود، او را صدا ميزند، اما ديگر هيچ صدايي از صادق به گوش نميرسد. روز تشييع پيكر او، هوا ابري بود، اما باران نميآمد. داستان حاضر تحت عنون «ابر ميباريد و باران نه» يكي از پنج داستان كوتاه مجموعة حاضر است. عناوين ديگر داستانها بدينقرار است: حرفهاي سبز؛ چهار نخل؛ ميز گرد؛ و تابلو شهادت.