در اين داستان، زني نقاش به نام «رعنا» به مرور خاطرات گذشته ميپردازد. خاطرة علاقمندياش به پسري به نام «تورج» كه در كنسرت با او آشنا شده بود، ولي به دليل مخالفتهاي پدرش به جاي ازدواج با او، با فردي به نام «اردلان» ازدواج كرده و به فرانسه رفته بود. او پس از گذشت چند سال به صورت اتفاقي مجددا با «تورج» در پاريس ملاقات ميكند و اين ملاقات زمينة جدايي او و اردلان را فراهم ميآورد. اين ماجرا موجب افسردگي «رعنا» ميشود و مرحم اين افسردگي «تورج» است كه سعي در آرام كردن او دارد. ماجراهايي كه پس از اين به وقوع ميپيوندد، داستان را شكل ميدهد.