«اميد» يكي از دانشجويان ممتاز دانشكدۀ پزشكي و از اعضاي اصلي تيم بسكتبال دانشگاه است. او براي ادامۀ تحصيل به آمريكا رفته و در آنجا با دختري ايراني به نام «نياز» آشنا ميشود. آن دو پس از مدتي با يكديگر نامزد ميشوند و قرار بر اين ميشود كه پس از دفاع دكتراي اميد با هم ازدواج كنند. در اين ميان پسري به نام «داريوش» به موقعيت اميد حسادت ميكند و با اين كه از علاقۀ ميان اميد و نياز آگاه است به نياز دل ميبندد. درست در روزهاي امتحان، اميد بيمار شده و در خانه بستري ميشود. داريوش كه به دنبال راهي براي از ميان برداشتن اميد است، از فرصت استفاده كرده و چند بار هنگام تزريق، مورفين وارد بدن اميد ميكند. پس از چندي نياز از اعتياد اميد آگاه ميشود و از سويي با مراجعه به پزشك درمييابد كه به زودي مادر ميشود. پس از به دنيا آمدن كودك، اميد كه پس از اعتياد و حتي ترك آن درس و دانشگاه را ترك كرده است تصميم به بازگشت به ايران ميگيرد، ولي نياز كه تازه در دورۀ تخصصي پذيرفته شده علاقهاي به اين كار ندارد. او در دوراهي انتخابي سخت مانده است؛ انتخابي كه زندگياش را تغيير ميدهد.