بانويی كه دوران جواني خويش را همراه و همگام با همسرش، در حزب كمونيست فرانسه به فعاليت گذرانده، اكنون در آستانۀ سالمندي، بر آن شده است كه از دوست و همسايۀ مهربان خويش چندروزي دور شده و براي ملاقات با همسر، كه سالها پيش وي را ترك كرده، راهي روسيه شود. سفر سختي است و وي بايد چندين روز در قطار، به انتظار رسيدن به مقصد بنشيند. اما از همه سختتر لحظهاي است كه بانو در محل سكونت مرد، متوجه ميشود او ازدواج كرده و از همسر جديدش چند فرزند دارد. زن با اندوهي سنگين، به پاريس بازميگردد، اما در بدو ورود درمييابد همسايۀ نازنينش در رودخانه غرق شده است. او، كه دچار اندوهي دوچندان شده، به محل مرگ دوست خويش ميرود و بر حسب اتفاق با مردي همكلام شده و پس از چندي با وي زندگي جديدي را آغاز ميكند.