مرد خياطي به همراه همسرش در حال گشت و گذار در شهر، مرد گوژپشتي ـ كه در واقع دلقك شاه بود ـ را مشاهده ميكنند. خياط تصميم ميگيرد تا گوژپشت را به خانۀ خود ببرد. همان شب همسر وي، ماهي درست كرده و لقمهاي از آن را در دهان گوژپشت ميگذارد. اما از قضا تيغ ماهي در گلوي وي گير كرده و او را از پا درميآورد. خياط و همسرش با خود تدبيري ميانديشند؛ بدينترتيب كه زن، گوژپشت را بر شانه خود و زير چادرش قرار داده، اينگونه در نزد مردم تظاهر ميكند كه فرزندش آبلهمرغان گرفته و او را به نزد پزشك يهودي ميبرد. پزشك يهودي در نيمههاي شب خوابآلوده، بيخبر از وجود گوژپشت آن را لگد ميكند و به خيال خود تصور ميكند كه او گوژپشت را كشته است. پزشك نيز گوژپشت را در مسير همسايه و او نيز گوژپشت را در مسير يك مرد ترسا قرار ميدهد. همسايه و مرد ترسا نيز طي اتفاقاتي تصور ميكنند آنها او را كشتهاند. آخرين فرد ماجرا يعني مرد ترسا، اولين كسي است كه بازداشت شده و به پاي چوبه دار ميرود. اما سرانجام با اقرار ديگر افراد، همۀ آنها عفو ميشوند. داستان حاضر يكي از داستانهاي مجموعۀ هزار و يك شب است كه به وسيلۀ شهرزاد براي پادشاه نقل گرديده است. داستانهاي اين مجموعه تحت عنوان «شبانههاي مصري» گرد آمده و عناوين برخي از آنها عبارت است از: دلال ترسا و بازرگان بغدادي؛ كارگزار و جوان شست بريده؛ خياط و سلماني؛ برادر بزرگ سلماني؛ و خسرو و شيرين و ماهيگير.