شبي در كاخ شاهزاده جشني برپا بود. در حين برگزاري جشن، مردي وارد كاخ شد كه يكي از چشمهايش از حدقه درآمده بود. شاهزاده علت را جويا شد. مرد گفت من پس از دزدي از داخل خانة بافندهاي قصد فرار داشتم اما به علت تاريكي چشمم به دستگاه بافندگي برخورد كرد و از حدقه درآمد. اينك بايد داد مرا از بافنده بگيري. شاهزاده نيز دستور داد تا بافنده را حاضر كرده و يك چشمش را بيرون بياورند. اما بافنده پس از ورود به كاخ اظهار كرد كه من براي بافتن حواشي پارچه به دو چشم نياز دارم، اما همساية كفشدوزم براي كارش يك چشم بيشتر نميخواهد. اگر موافق باشيد او را احظار كرده و يكي از چشمهايش را بيرون بياوريد. شاهزاده نيز دستور در آوردن يكي از چشمهاي كفشدوز را صادر كرد. داستان كوتاه ياد شده «عدالت» نام دارد و يكي از داستانهاي مجموعة حاضر است. اين داستانها همگي از جبران خليل جبران ـ شاعر و نويسندة لبناني قرن بيستم ـ است كه با مضاميني انتقادي، اخلاقي، اجتماعي، و عرفاني به نگارش درآمده است.